۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

آنچه که بر آن کودکان کار در بیمارستان نجمیه سپاه رخ داد


خاطره ای ناخوشایند در ذهنم مانده از گذشته ای نه چندان دور، که هر گاه آنرا به یاد می آورم، انبوهی از درد و اندوه همۀ وجودم را فرا می گیرد، که چاره ای ندارم، جز کشیدن یک آه... آن هم از ژرفای وجودم. بـــاری...
در دورۀ سربازی که در بیمارستان نجمیۀ سپاه مشغول خدمت بودم، در عصر روزی از تابستان نظیر امروز، بطور اتفاقی به دو کودک خردسال برخوردم، که در خیابان جمهوری به کار واکس زنی مشغول بودند! یک پسر حدود 5 یا 6 ساله بهمراه یک دختر بچۀ 3 ساله!!!!!!!!! آن دو که به هیچ روی نه واکس را می دانستند که چیست، و نه شیوۀ بهره گیری از آنرا! کودک بزرگتر یک جعبۀ سنگین چند کیلویی را بدوش می کشید، که آنچنان برایشان سنگین بود و قامتش برایش کوچک، که دائماً بر روی زمین کشیده می شد! من به همراه چند تن از سربازان و هم خدمتی هایم که در پارکینگ بیمارستان ایستاده به صحبت مشغول بودیم، ناگهان توجهمان به درب ورودی جلب شد. یکی از همکاران رسمی در بخش رادیولوژی بیمارستان ـ که برایش هر کجا که هست، بهترین ها را آرزو می کنم ـ گویا از آن دو پرسیده بود که آیا گرسنه اند و خوراکی می خواهند، و آن دو پاسخ داده بودند، آری ... او از آنان خواست که در داخل پارکینگ و در کنار درب ورودی ایستاده و منتظر بمانند، و خود به آشپزخانۀ بیمارستان راهی شد تا خوارکی یا تکه نانی برایشان بیاورد. ما حین صحبت، آن دو را نیز در دید داشتیم. پس از چند دقیقه مسئول یگان حفاظت بیمارستان که افسر رسمی سپاه، و از جثه ای تنومند برخوردار بود، به سویشان رفت و از آنان خواست که به بیرون بروند. کودک بزرگتر گفت: ما منتظر آقایی هستیم که برایمان خوردنی بیاورد. این بار آن مرد با عربده از آنان خواست که زودتر به بیرون بروند، که کودک ایستاده و مقاومت کرد. هیچگاه آن صحنه از ذهنم دور نمی شود، که آن حیوان ـ نمی دانم نام چه گونه ای از جانداران دَد بر او برازنده است ـ یک سیلی محکم به صورت پسرک مظلوم و ستمکش نواخت، که تنها دیدم، اشک از چشمان کوچک مظلومانه اش سرازیر شد، و دخترک کوچولو نیز از مشاهدۀ آنچه که بر برادرش رفته بود، بی درنگ اشکانش به باریدن گرفت و هق هق کنان از در خارج شدند و خودش نیز در همان کناره ها ایستاد!!!
چند لحظه بعد، همکار تکنسین رادیولوژِی ما سر رسید و از نگهبان سراغ آن دو بچه را گرفت. سرباز به او ماوقع را شرح داد. آن همکار برآشفته به سوی آن ددمنش رفت و با فریاد او را به باد شماتت گرفت و دوان دوان به بیرون رهسپار گشت. اما از کودکان خبری نبود. آمد کنار من و به من گفت می بینی؟! من از دیدن آن صحنه زبانم بند آمده بود. دوستان من نیز چنین بودند. اما کار از کار گذشته بود!!!!!! باری ...
اکنون پس از گذشت بیش از چهارده سال از آن روز، هرگاه به یاد آن رویداد می افتم، دلم بدرد می آید.
شاید همه روزه هم میهنانم به همانندان آن کودکان فراوان در گذرگاهان برمی خورند و به نظاره می ایستند. اما تا به کی باید تنها تماشاگرانی باشیم و بی تفاوت از کنارشان گذر کنیم؟؟!!! نمی دانم، و تنها می دانم غیرت ایرانی که همه از آن دم می زنیم، دیگر رنگ و بویی در ما ندارد! آری دلهامان سنگی شده، و از ما تندیس هایی پدید آورده است!
آه ...
ارسال به بی رنگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر